پيام
+
به رويا با خدايم گفت و گو کردم
به سوي خالق و معبود خود جانانه
رو کردم
توکل هم به او کردم
به او گفتم
زماني را به من بخشيد اي بيتا تو اي معبود بي همتا
تو اي اميد هر نوميد
خدا خنديد و پاسخ گفت
وقت من ندارد مرز پاياني يقين اين
راز هستي را تو ميداني
چه مي خواهي بپرسي از من اي
پرسشگر دانا
تسلط يافتم بر خويش ومن پرسيدم
اي خالق
تعجب از چه چيزي از بشر داري
جوابم را بده اي خالق دانا
توانايي و دانايي
هيئت استشهاديون علي
92/12/1
عسل فروش شهر تلخي
خدا در لحظه اي آرام پاسخ گفت
که انسان با شتابي سخت
ميخواهد که بگريزد ز دست کودکي هايش
برون آرد ز دست کودکي پايش
و مي خواهد شتابي گيرد و گامي
گذارد نزد فردايش
به آينده
به پولي دست يابد
به پولي با بهاي خستگي هايش
چه باک ار هست زخمي بر تن و
پايش
دلش خوش باد با پولي که با زحمت
به چنگ خويش آورده
دوباره پس دهد آن را به تاوان تلاش خويش
سلامت از وجودش رخت بر بسته
عسل فروش شهر تلخي
غم سنگين اين فرسودگي در سينه و غمخانه بنشسته
دوباره آرزو دارد
که کودک باشد وآن گوهر گم گشته برگردد
پريشان خاطر رنجور
به آينده نگاهي مضطرب دارد
و در اين حال راهي را سپارند و به سر آرند
عمري را که ارزش دارد و آدم نمي داند
غم ناداني اش از سينه اش
بيرون نمي راند
نه حالي مانده بر احوال ونه آينده اي دارد
نه بر لب خنده اي دارد
تو پنداري که مي ميرد
دل از اين لحظه مي گيرد
تو پنداري که هرگز زندگي گام خوشي
عسل فروش شهر تلخي
با او نپيموده
خدا دستان سردم را گرفت و مدتي
در لحظه اي طي شد
سکوت دلنشيني بود دل وجان را يقيني بود
دوباره پرسشي دارم خداي مهربان من تو اي آرام جان من همه روح و روان من
چه مي گويي
کدامين درس سخت زندگي بايد بياموزيم
چراغ دل چگونه يا کجا بايد بيفروزيم
نهال عشق در دل با کدامين آب مهري سبز مي گردد
خداوندا
چه پيغامي تو داري تا براي ديگران
روياي خود را باز گويم من
خدا آرام پاسخ گفت
بدانند و بياموزند
عسل فروش شهر تلخي
عشق جبري نيست
قياسي نيست بين مردمان در جايگاه عشق
و قلب مردمان بسيار حساس است
مبادا لحظه اي زخمي
فروآرند بر قلبي
که طولاني شود شود آن التيامي را که مي خواهند
اين دل سخت حساس است
لطيف و ترد همچون شاخه ياس است
بياموزند
ثروتمند آن کس شد که در دنيا
نيازش کمترين باشد
توانايي همين باشد
وراز زندگاني هم همين باشد
بياموزند
نقطه پيش چشم هر کسي شکلي دگر دارد
نگاه هر دو انسان در جهان مانند
هم هرگز
بياموزند
عسل فروش شهر تلخي
کافي نيست تنها بگذرند از ديگران
و بخشش خود را
بيان دارند
بياموزند
خود را هم ببخشند و پس از آن جان
ودل آسوده مي ماند
سکوتي دلنشين تر بود
رويا همچنان زيبا
سپاس خويش را من با خدايم با
صميميت بيان کردم
و پرسيدم که آيا هست چيزي که
بيان داريد
خدا لبخند زد
گويي گلي در آسمان سينه ام
بشگفت
و پاسخ گفت
فقط اين را به ياد آرند من در هر
کجا هستم